نگاهی به کتاب رویاهای سنگی
اکرم آیلسلی (آگولیسی) نویسنده ای است آذربایجانی که برای بیان واقعیات مربوط به رویدادهای فاجعه بار سال ۱۹۸۸-۱۹۹۰ سومگائیت و باکو با به مخاطره انداختن جان و مال خود و بستگانش قلم به دست گرفت و رومانی را تحت عنوان “رویاهای سنگی” به رشته تحریر در آورد.
و همانگونه که انتظار می رفت، پس از نشراین کتاب، زندگی نویسنده به دوزخی واقعی بدل گشت: نمایندگان مجلس ملی آذربایجان اعلام کردند که اکرم آیلسلی ضربه ای جبران ناپذیر به وجهه کشور وارد کرده است، چون در کتابش آذربایجانی ها را انسانهایی خشن و اما ارامنه را ملتی متمدن و مهربان به جهانیان معرفی کرده است و علاوه بر آن در این کتاب قره باغ و نخجوان سرزمین های اصلی ارمنیان قلم داد شده است. به عبارتی گویاتر این نویسنده متهم به بازگو کردن واقعیات است.
حزب «مساوات معاصر» آذربایجان نیز طی یک اعلامیه رسمی برای گوش اکرم آگولیسلی مبلغ ۱۰ هزار منات (۱۰۰۰۰ دلار) جایزه تعیین کرد. به گفته حافظ حاجیف رهبر حزب «مساوات معاصر»، نویسنده حیثیت چهار و نیم میلیون آذربایجانی را جریحه دار کرده و آنها را بربرهای وحشی نامیده است. به همین خاطر این حزب تصمیم گرفته گوش نویسنده را قطع کند.
به دنبال نشر این کتاب گروهی از جوانان آذربایجان هم نویسنده را به باد انتقاد گرفتند. برای مثال، اعضای سازمان جوانان حزب “ینی آذربایجان” و تنی چند از دانشجویان در مقابل منزل نویسنده تجمع و تحصن کردند. این جوانانِ به اصطلاح مترقی پلاکاردهایی را که با تصاویر نویسنده همراه داشتند به آتش کشیدند. آنها شعار می دادند:”ای اکرم ارمنی گمشو ،کشور را ترک کن”. حتی نفرین هایی چون “ای ارمنی بی حیا، انشا الله کور شوی، نان و آب زادگاهت بر تو حرام باد” را بدرقه راه این نویسنده می کردند. در حالیکه پلیس تنها نظاره گر این مناظر بود.
اکرم آیلسلی تنها کسی نسیت که به اعمال غیر انسانی آذربایجان واقف باشد. بسیاری از شهروندان جمهوری آذربایجان مخالف سیاستهای ارمنی ستیزی دولتمردان باکو بوده و خواهان افشاء حقایق مسکوت مانده می باشند منتها اکرم آگولیسلی در ابراز عقاید و نظرات خود از بقیه دیگر اندیشان آذربایجان پیشی گرفته وشجاعتی بی نظیر از خود نشان داد تا آنهایی که وجدانشان اسیر خاطرات دهشتناک مربوط به رویدادهای خونین سومگائیت و باکو هستند نیز جسارت او را سرمشق قرارداده وبه بازگو کردن واقعیات بپردازند.
خود نویسنده در مصاحبه ای با یکی از رسانه های باکو در ارتباط با کتاب خود چنین گفته است:
” آثار ادبی را نمی توان در قالبهای سیاسی گنجاند. این غیر قابل قبول است. هر کس قانونا مجاز به خلق آتار خود است و در قانون اساسی صریحا به این موضوع اشاره شده است. اگر به من احترام قایل نیستند، اقلا به قانون اساسی احترام بگذارند”.
اکرم آیلسلی در اول دسامبر سال ۱۹۳۷ در روستای آگولیس علیا از توابع اردوباد چشم به دنیا گشوده است. وی تحصیلات عالیه خود را در دانشکده ادبیات ماکسیم گورکی مسکو به پایان رسانده است. نامبرده فعالیتهای ادبی خود را با نشر آثار منظوم آغاز نموده و در سال ۱۹۵۹ اولین داستان کوتاه خود تحت عنوان “هاشم و دامادش” را به نشر سپرده است.شهرت او در جماهیر شوروی سابق پس از انتشار کتابی موسوم به “انسانها و درختان” فراگیر تر شد. این کتاب که حاوی ۳ داستان کوتاه است، به همه زبانهای رایج در جمهوریهای سابق شوروی و کشورهای اروپای شرقی ترجمه و منتشر شد.
آیلسلی به خاطر فعالیتهای ادبی اش مفتخر به دریافت نشانهای دولتی شده است.
ذیلا ترجمه فارسی بخش های کوتاهی از رمان “رویاهای سنگی” تقدیم می گردد:
در یکی از شبهای پس از رویدادهای سومگائیت ناگهان رغبتی مهار نشدنی تمام وجود سادای صدقلو را فرا گرفت. او می خواست به شهر مقدس اجمیادزین برود، در کلیسای جامع به دست جاثلیق ارامنه کل جهان به دین مسیحیت بگرود و مانند راهبی تا آخر عمر در آنجا به عبادت نشسته و برای گناهانی که مسلمانان علیه ارامنه مرتکب شده اند، از خداوند طلب آمرزش کند.
سالها بعد سادای صدقلو در پی یافتن پاسخ این سوال بود که آیا در خواب و رویا برای رفتن به اجمیادزین ابراز تمایل کرده یا این رغبت در بیداری به سراغش آمده است.
به هر حال او صبح زود سر حال از خواب بیدار شد . دست و رویش را شست و با اشتهای زیاد صبحانه اش را صرف کرد و تصمیم گرفت ایده بدیع و تخیلی خود را با زنش در میان بگذارد. آزاده خانم که در این اواخر جدا نگران وضع روانی همسرش بود، آن روز در محل کارش پریشان حال به نظر می رسید. عصر همان روز آزاده خانم با پدرش تماس گرفت و در حالیکه گریه می کرد، تمام ماجرا را برایش بازگو کرد. دکتر عباس علیف پدر آزاده خانم که برای همیشه از طبابت دست کشیده و از سالهای تحصیل در دانشگاه وقت خود را صرف گرد آوری اسناد و مدارکی در مورد تاریخ آگولیس کرده بود، بدون اینکه به خودش زحمت بدهد، بلافاصله بیماری او را مانیاک دپرسیو تشخیص داد و در همان لحظه، از حرفی که زده بود خجالت کشید و به شوخی گفت:
«چیه، او می خواد برای ختنه کردن اسقف بره؟ جلوش رو نگیر. بذار بره. فوقش می تونه خودش رو تا ووراگرد (وارداگرد) برسونه». و بعد سعی کرد موضوع صحبت را عوض بکند و برای همین هم با شور و اشتیاقی که مخصوص نوباوباوگان است، در باره دل مشغولی های تازه اش حرف زد:
«دخترم، دیروز من در یکی از کتابها سفرنامه زکریای ارمنی را پیدا کردم. این شخص هرچند سواد چندانی نداره، ولی از قرار معلوم تاجر خوبی بوده و در سفرنامه خود یادداشتها یی را بر جای گذاشته تا بعد از خودش تاجران دیگر اصول تجارت را بدونند. دخترم، این زکریا چقدر آگولیس را دوست داشته. من تعجب می کنم ارامنه چرا می بایستی این بهشت برین را در میان کوه های پر از کفتار و مار، که در آن تخته سنگها به مراتب بیشتر از آب و خاک است،بسازند. مگه جا قحطی بود. من نمی دونم اجمیادزین رو چرا اینقدر دوستش دارند. من چند بار به آنجا رفته ام و حالا آخر عمری دارم متقاعد می شم که خانه واقعی خدا آگولیس هستش.این اجمیادزین در مقایسه با آگولیس پسر بچه شلخته ای بیشتر نیست». و آنگاه به شوخی اضافه کرد: «تو به سادای بگو که مقام اسقفی اجمیادزین به قواره اش جور در نمیاد. بهتره بیاد اینجا، پیش کسی که به کارهای خدا بیشتر آشنایی داره».
آزاده خانم با لحنی که کمی ملتهب به نظر می رسید، گفت: «پدر، بسه دیگه. شما همه چی رو به شوخی می گیرین. سادای نگران سرنوشت همه ارمنی های باکوشده. مثل این که دفاع از همه ارامنه از هرگونه تجاوزی وظیفه خودشه. هر فرد ارمنی براش از جان خودش هم ارزش بیشتری به دست آورده. مثل اینکه اونا همشون فرشتگان آسمونی اند ولی ما جلادهای خون آشام. او به هیچ عنوان قادر به فراموش کردن کشتار ارامنه در آگولیس توسط ترکها نیست.در حالیکه خودش هیچوقت شاهد این رویدادها نبوده. پدر، شما خودتون باعث شدین سادای به ای وضع دچار بشه».
دکتر پس از مکثی طولانی با لحنی ملایم و صمیمی که به گوش دخترش آشنا بود، گفت: «نه دخترم، من اصلا با این موضوع ربطی ندارم. او ذاتا انسانی عادل، با انصاف و احساساتی است. و اصلا مهم نیست که امروز ارمنی ها چه جوری هستند. مهم اینه که ما چه ملتی هستیم. برای سادای اصلا مهم نیست که ارامنه در گذشته و حال چه کسانی بودند. او تنها به فکر همه ملت ما است. خودت بهتر می دونی که او با چه خلوصی ملتش را دوست داره و سادای با اون کسانی که دوست دارند همیشه هیاهو بر پا بکنند کسامی که نظیر آنها در گوشه و کنار مملکت ما مثل قارچ زیاد شده ، فرق دارد».
دکتر عباس علیف تقریبا یک ساعت تلفنی برای دخترش در باره آگولیس سخنرانی می کرد. این مکالمه تلفنی به جای این که آزاده خانم را از نگرانی خارج کند، بر عکس، اظطراب او را بیشتر کرد.
در آن زمان در آگولیس هنوز می شد سراغ افراد میان سالی را که شاهد قتل و کشتار بی سابقه ارامنه آن روستا بودند گرفت. هر کس به فراخور نیروی دراکه خود در مورد انسان و انسانیت، در باره این قتل و کشتارها لب به سخن می گشود. ولی هیچ یک از شاهدین عینی این رویدادها قادر به کتمان مشاهدات خود نبودند. در گفته های هرکس استدلالات متناقضی وجود داشت، ولی در مورد نحوه آغاز و پایان این رویدادها همگی متفق القول بودند.
ماجرا اینطور شروع شد: برای اینکه ارامنه آگولیس پی به قضیه نبرند، سی چهل نفر از سواران ادیب بگ از صبح زود یکی یکی به خانه های اهالی شهر،چه ارمنی و چه آذری، سر زدند و اعلام کردند که قرار است آتش بس بر قرار شود،بنابراین همگی باید بدون اتلاف وقت در حیاط منزل فلان ارمنی جمع شوند. وقتی مردم در محل موعود گرد آمدند، سربازان ترک، مسلمانان را از ارامنه جدا کردند و درقسمتهای مختلف حیات آنها را واداشتند تا جدا از هم بایستند. ناگهان فرمان شلیک شنیده شد و سربازان ترک که حیاط را ازهر طرف احاطه کرده بودند، سلاحهای خود را به طرف ارامنه نشانه گرفته و آنها را به رگبار گلوله بستند. بسیاری از آنها بلافاصله کشته شدند و آنهایی که هنوز نفس می کشیدند تا آخرین نفرشان را با سرنیزه ها و خنجرها سر بریدند. تا جایی که می توانستند در باغ و یا حیاط منزل چاله هایی را کندند و اجساد را دفن کردند. اجسادی را هم که نتوانستند دفن کنند به اصطبل و یا انبارهای منازل همجوار برده و آتش زدند. زنان مسلمان که آن روز جرات بیرون آمدن از خانه های خود را نداشتند، بعدها ماجرا را اینگونه شرح می دادند:
«در طول تمام هفته همه جویبارها از خون ارامنه به رنگ قرمز در آمده بود. ادیب بگ مانند کلاغی بر اسب سیاه سوار بود. او اسب خود را به دروازه های حیاط رساند و با فرمان شلیک تازیانه بر اسب خود زد و دور شد. صدای شلیک گلوله ها شنیده شد. گویی آسمان در حال فرو ریختن بود. از بالا داشت خاکستر می بارید. از آفرینش این دنیا تا کنون هیچ کس چنین فریاد و فغانی را نشنیده بود. در یک لحظه همه زاغها و کبوترها از روستا دور شدند. چنان به نظر می رسید که دوزخ دهان خود را باز کرده و آفتاب در حال سقوط است…»
سادای صدقلو هرگز نشنیده بود کسی کشتارهای آگولیس را بدون وحشت و احساس ترحم بازگو کند. همه خاطرات او در مورد زادگاه کوچکش به صورت اجتناب ناپذیری با این رویدادهای فاجعه بار ارتباط حاصل می کرد. و سادای تنها پس از آشنایی با پدر زنش دکتر عباس علییف ارزش واقعی این روستای کوچک را که نامش آگولیس است و به خاطر آبادانی و پاکیزگی خیابانهای آن «پاریس کوچک» و یا «استامبول کوچک» نامیده می شود، درک کرد. آن وقت او به مفهوم راستین فرهنگ بی نظیری که در نتیجه تلاشها و به پاس شعور و درائت ملتی خدا پرست خلق شده بود، پی برد. دکتر عباس علییف،همانگونه که خودش می گفت، نه تنها آگولیس را می پرستید، بلکه تاریخ نگار و روانشناس وحتی به نوعی فیلسوف آن بود. سادای از دکتر عباس علییف شنیده بود که مسروپ ماشتوتس روحانی مشهور در خود آگولیس حروف الفبای ارمنی را ابداع کرده و رافی نویسنده نامی زمانی در این مکان به تدریس پرداخته است. دکتر عباس علییف اغلب می گفت « آگولیس پدیده ای است خدایی که به درجه کمال ارتقاء پیدا کرده است. و به همین خاطر پیش خدا، در روز قیامت پاسخ گوی اعمال خود خواهیم بود».
به گفته دکتر عباس علییف یک دختر ارمنی اهل آگولیس که از کشتارهای سال ۱۹۱۹ جان سالم به در برده بود، در پاریس گلی را پرورش داده و آنرا آگولیس نامیده بود. در تفلیس هم یک زن نقاش به نام گایانه خاچاطوریان از ۹-۱۰ سالگی هرگز دست از نقاشی کلیساهای آگولیس نکشیده است. از گفته های دکتر عباس علییف چنین بر می آمد که آگولیس نامی است از نامهای باریتعالی. و اصلا ممکن است عشق اونسبت به آگولیس هیچ ربطی به ارامنه و یا مسلمانان هم نداشته باشد. در واقع این احساس پاک را می توان از تجلی های وفاداری انسان نسبت به هستی بشری نامید.
سادای از کودکی هایکانوش ارمنی را می شناخت. در آگولیس زنان ارمنی دیگری هم زندگی می کردند، منتها آنها با زنان آذربایجانی هیچ فرقی نداشتند. برای همین هم تصویرای زنان در خاطرات کودکی سادای کمرنگ جلوه می کرد.
سادای که در یکی از دانشگاههای باکو تحصیل می کرد و اولین بار برای گذراندن تعطیلات به زادگاهش برگشته بود، هایکانوش را که هنوز در آگولیس به سر می برد، دید. کمر این زن از فرط پیری و کار مداوم و کلنجار رفتن با خاک خم شده بود ولی هنوز می توانست امورخانه را اداره بکند. در حیاط کوچکش، در جوار رودخانه به دستهای خود سینه خاک را می شکافت و برای خود لوبیا، سیب زمینی، خیار، گوجه فرنگی و سبزی خوردنی می کاشت. درختان لیموی او که در تمام آگولیس شهرت داشت، پرورده دست هایکانوش بود. او برای پسرش که در ایروان زندگی می کرد، گلابی، هلو، میوه خشک و باسلق می فرستاد.
هایکانوش در روزهایی که ارامنه مقدسش می دارند به کلیسا می رفت و به نیایش می نشست. وقتی هم از کار روزانه فارغ می شد، جلو دروازه می نشست و با صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستش زهره خانم گپ می زد.
خانه هایکانوش دور از کلیسای ارامنه، درجوار محله مسلمان نشین و در کنار رودخانه ای که از میان دره جاری بود، قرار داشت. با این حال کلیسا به دومین خانه هایکانوش تبدیل شده بود. او همینکه از دروازه محکم و بلند آن وارد می شد و کلیسا را می دید، گویی قدرت تسلط بر حرکاتش را از دست می داد. دیوانه وار در صحن کلیسا چرخ می زد،همه سنگهای دیوار ها را می بوسید و دعا می کرد. آخر سر پیر زن خود را به درب کلیسا می رساند و در کنار آن می ایستاد. آنگاه مقابل تصویر سنگی زنی که نوزادی در آغوش دارد و مسلمانان اسم این تصویر را «زن چار قد بر سر و بچه در بغل» نامیده اند، ایستاده و دعا می کرد. در اینجا زیارت او که برای تماشاچی ها حکم نمایشی را داشت، به پایان می رسید.
آن روز هایکانوش مثل همیشه در مقابل ورودی کلیسا ایستاده و در حالت خود فراموشی دعا می کرد. این چه معجزه ای بود: سادایی که حتی یک کلمه ارمنی بلد نبود، ناگهان معنی همه حرفهای نجوا مانند هایکانوش را فهمید. شاید سادای در خواب و رویا اینها را می دید. و یا شاید قریحه آسمانی-معنوی خداوندِ قادر بر او نازل شده بود، قریحه ای که دستکم یکبار بر مخلوقین خداوند که آنان را انسان نامیده است، نازل می شود. آیا تصویر زن چارقد بر سر که دنیا را همیشه با چشمان سنگی بی روح نظاره کرده است، به راستی یادش رفته بود که از سنگ ساخته شده و بر روی سادای لبخند زده بود و کودک هم ناگهان جان گرفته، سرش را چرخانده و دست و پای کوچولویش را به حرکت در آورده بود.